قصهی ما از همونجا شروع شد که یکی—مثل خیلیهامون—وسط این دنیای شلوغ گفت: «میخوام یه کم سادهتر زندگی کنم. یه کم آرومتر.»
هر بار که به گذشته فکر میکرد، زیرلب میگفت: «کاش میشد برگردم… با همهی خرابکاریهاش، انگار آسونتر بود.» شکستهای ریز و درشت—کاری، شخصی، عاطفی—مثل خشخشِ یک رادیوی قدیمی همیشه توی گوشش بود. خسته بود؛ اما نمیتونست بیحرکت بمونه. آینده برایش مثل چراغ قرمزِ چشمکزن وسط یک شب بارونی بود: هم ترسناک، هم صداکننده.
یک روز که خسته تر از همیشه با فشار شدید روانی روی مغزش، تصمیم گرفت با رفیقش یه قرار بذاره و درد و دل کنه که وسط حرفاش رفیقش یک دانهی قهوه گذاشت کف دستش و گفت: «برای من شانس آورد؛ شاید برای تو هم بیاره.»
خندید و گفت: «یه دونه قهوه؟ جدی؟» اما چون هر چه از دوست رسد نیکوست ، گرفت و انداختش توی جیب شلوارش، بعد هم بین ذهن مشغولی های روزانه اش این دونه کوچولو گم شد.
روزها گذشت. تا یک صبحِ بیحوصله که موقع رفتن داخل تراس، گوشهی تراس چشمش به یه گلدون خالی افتاد؛ گلدونی که سالها بود خاکش خشکِ خشک بود. یک جوونهی نازک از دل خاک بیرون زده بود. نزدیکتر که رفت، کنار جوونه یک پوستهی روشن و نازک دید؛ یادش افتاد همون روزی که با دوستش قرار داشت بعد از برگشتن به خونه و شستن شلوارش اون دونه قهوه رو انداخته بود توی گلدون و وقتی شلوار خیسش رو آویزون کرده بود، چکه های آبی که از شستن شلوارش پایین میریخت روی اون دونه قهوه و داخل اون گلدون میافتاد!
جوونهی کوچیک، بیسروصدا، وسط خاکی که همه فکر میکردن مُرده است، قد کشیده بود. همونجا با خودش گفت: «پس میشه… با همین کوچیکی، با همین سادگی، میشه دوباره شروع کرد.»
از اون روز مراقب جوونه شد. هر صبح که نور میخورد به برگهای ریزش، بوی قهوهی تازه انگار از خاطرهها بلند میشد؛ بوی صبحهای بیعجله، بوی حرفهای ساده. کمکم فهمید که دنبال برگشتن به گذشته نیست؛ دنبال آوردنِ همون حس به الانه—بدون تشریفات، بدون دغدغه.
شروع کرد تجربه کردن:
چطور میشه طعم یک قهوهی دَمیِ درستوحسابی رو ساده کرد؟ بدون دستگاه، بدون قوری و ترازو، بدون آب جوش؟
شبها توی آشپزخونهی کوچیکش با شیشهها و ظرفهای عجیبوغریب ور میرفت. میخواست عطرِ قهوه رو، همونجوری که هست، بیهیچ سوختگی و تلخی اضافه، نگه داره. فهمید که گرما، هر چقدر هم مراقب باشیم، یه چیزی از روح قهوه رو میبره. پس رفت سراغ سرما. دونههای اون گیاه کوچیک که حالا دیگه از آب و گل در اومده بود رو با دقت برشته کرد و بعد خوب اونارو آسیاب کرد، گذاشت تا آرامآرام با آبِ سرد گفتوگو کنن. روزها گذشت و نتیجه شفاف بود؛ مثل خاطرهای که بیغبار برگرده انگار سر حالی و شادی گذشته داشت عطرشو تو فضا پر میکرد. بعد، اون طعم و عطر رو با روشی خاص انگار قفل کردن جادوگرا توی انیمیشن ها و فیلم های تخیلی محبوس کرد تا به چیزی برسه که به زبان خودش بهش میگفت «پودر جادویی»—چیزی که بعداً شد قلب «بیکافه».
اولین بار که توی یک لیوان شیرِ سرد، چند قطره از اون عصارهی شفاف رو ریخت و مزه کرد، لبخند زد: «همینه! همون آرامش ساده، بیدردسر.» بعد امتحانش کرد با آب خنک، با آب ولرم، حتی توی مسیرِ کار، کنار پیادهرو. هیچ خبری از عجله و تشریفات نبود؛ فقط قهوهای که به وقتِ خودش حاضره—هرجا، هرزمان.
خبرِ این کشف کوچیک، آهسته بین دوستها چرخید. یکی گفت: «من همیشه سر کلاسام وقت ندارم قهوه درست کنم.» یکی دیگه گفت: «من از طعم سوختهی قهوهی فوری فراریام.» یکی گفت: «میخوام با ماست یونانی درستش کنم، میشه؟»
همشون یک چیز مشترک داشتند: میخواستند قهوهی خوب، سادهتر و نزدیکتر باشد. بیدغدغه.
اینجا بود که اسمش پیدا شد: بیکافه.
«بی» مثل «بیدغدغه»، «بیحاشیه»، «بیصف». و «B» مثل Begin—شروعی دوباره، ساده و روشن. بیکافه شد جز اسرار کوچک: قهوهای که به زندگی واقعی میخوره؛ کنار درس، کار، ورزش، یا یک پیادهروی عصرانه. بدون آب جوش، بدون ابزار، بدون صبرهای بیحاصل. فقط چند ثانیه تا همان طعمی که باید.
کمکم ظرفهای شفاف و سبک به دنیا آمدند؛ ظرفهایی که میشد هزاربار شست و دوباره استفاده کرد. روی بعضیشان نشانیِ یک جغد سیاه نشست—پرندهای که شب را خوب میشناسه و صبر و حوصله ی زیادی داره.
«بیکافه» از یک دانه شروع شد؛ اما قصهاش دربارهی همهی ماست—ما که وسط شلوغیها دنبال لحظهای بیادعا از «خوب بودن» میگردیم.
حالا هر بار که کسی درِ یک بطری کوچک «بیکافه» را باز میکند و پودر جادویی را توی لیوانش میریزه، انگار همان جوونهی فراموششده از دل خاک سر میکشه و میگه: «میشه. میشه از همینجا شروع کرد—ساده، شفاف، بیدغدغه.»
بیکافه قرار نیست گذشته را برگردونه؛ قراره آرامشِ گذشته را به امروز بیاره.
طعمِ یک قهوهی دَمی، بدون دمآوری.
همیشه و هرجا؛ با هر مایعی، در هر دمایی.
به همین سادگی.